کارشناسی ارشد رشته زبان و ادب فارسی

دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان

دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان

کارشناسی ارشد رشته زبان و ادب فارسی

روح اله باصری
دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد
رشته زبان و ادب فارسی
دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارسنجان

نویسندگان

جلسه سوم درس متون نظم 2 مثنوی معنوی

چهارشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

ان شاء الله که روز خوبی را پشت سر گذاشته باشید...

خب! هفته قبل تا بیت 77 تدریس شد ، داستان کنیزک و پادشاه بود

در ادامه،بیت 78 را خواهم گفت:

بخش ۴ - از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی:

 

از خدا جوییم توفیق ادب

بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

از خداوند می خواهیم که به ما ادب بیاموزد زیرا کسی که ادب بندگی را مراعات نکند از لطف پروردگار محروم می ماند.

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد

بلک آتش در همه آفاق زد

انسان بی ادب نه تنها به خود بد می کند بلکه به جامعه نیز ضرر می رساند.

مایده از آسمان در می‌رسید

بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید

این داستان اصحاب حضرت موسی (ع) هست که مدتی در بیابان ها سرگردان بودند و خداوند از آسمان برایشان غذا می فرستاد (مائده به معنی غذا) از آسمان بدون هیچ درد سری (صداع به معنی دردسر) و بدون خرید و فروش غذا می رسید.

درمیان قوم موسی چند کس

بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

در میان یاران حضرت موسی (ع) عده ای با گستاخی سیر و عدس خواستند.

منقطع شد خوان و نان از آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان

خداوند به خاطر بی ادبی این قوم،غذاها را قطع کرد و همه بخاطر ترک توجه به خداوند به زندگی جسمی و مادی خود بازگشتند یعنی دوباره رفتند سراغ کشاورزی خودشون

باز عیسی چون شفاعت کرد حق

خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

دوباره وقتی حضرت عیسی شفاعت کرد خداوند از آسمان برای آنها طبق طبق روزی فرستاد ،این اشاره دارد به آیه ای که معنای آن را می گویم: عیسی بن مریم گفت: بار پروردگارا برای ما مائده ای از آسمان بفرست و به ما روزی ببخش که تو بهترین روزی دهندگان هستی،خداوند گفت من فرو فرستنده آن بر شما هستم ولی پس از این اگر کسی انکار ورزد او را همچنان عذابی دچار می سازم که هیچ یک از جهانیان آن عذاب را نچشیده باشد.

باز گستاخان ادب بگذاشتند

چون گدایان زله‌ها برداشتند

زل باقیمانده غذایی هست که گدایان بر می دارند و با خودشون می برند اما اینجا به معنی به خدا توکل نکردن است.

لابه کرده عیسی ایشان را که این

دایمست و کم نگردد از زمین

لابه به معنی التماس،دوباره حضرت عیسی التماس می کرد که این غذاهای آسمانی دائمی است و هرگز کم نمی شود.

بدگمانی کردن و حرص‌آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

بد گمانی کردن و حرص آوری هر دو مصدر هستند،اگر کسی بد گمان و حریص باشد ناسپاس سفره سرور خود است،کفر به معنی نا سپاسی

زان گدارویان نادیده ز آز

آن در رحمت بریشان شد فراز

بخاطر اینکه این افراد بی شرم بودند و بسیار حریص،در رحمت الهی به رویشان بسته شد،فراز هم به معنی بسته،هم به معنی باز،هم به معنی بالا،هم به معنی پایین است و در اینجا به معنی بسته است.

 

ابر بر ناید پی منع زکات

وز زنا افتد وبا اندر جهات

اگر زکات پرداخت نشود باران نیز قطع می گردد و اگر در جامعه زنا رواج یابد بیماری های مرگ آور نیز شیوع می یابد.

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

هر بلایی که بر سر انسان بیاید به خاطر بی شرمی و گستاخی اوست.

هر که بی‌باکی کند در راه دوست

ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

هر کسی که در راه حق گستاخ باشد مردان دیگر را نیز گمراه می کند و او دیگر مرد حق نیست.

از ادب پرنور گشته‌ست این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

آسمان را دیگه همه میدانند که حمیده است و حمیده بودن یک نوع تعظیم است ،آسمان بخاطر اینکه در برابر حق سر تعظیم فرود می آورد پر نور گشته و فرشتگان نیز بخاطر ادبشان پاک و معصوم هستند.

بد ز گستاخی کسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جرات رد باب

قدما معتقد بودند که خورشید وقتی که از مدار خودش منحرف میشود کسوف ایجاد میشود و شیطان نیز بخاطر گستاخی از درگاه الهی رانده شد. خب! دوباره بر میگردد به ادامه داستان کنیزک که حالا توی خواب دیده بود که یک پیرمردی را می بیند و به ایشان مژده می دهند میگویند فردا این پیرمرد می آید و مریض تو را مداوا می کند که پیرمرد می آید و پادشاه هم به پیشباز پیرمرد می رود.

بخش ۵ - ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند

حالا این طبیب الهی که بصورت پیرمرد شده بود آمده و پادشاه به استقبال او می رود.

دست بگشاد و کنارانش گرفت

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

پادشاه دستانش را گشود و طبیب الهی را در آغوش گرفت و او را با جان و دل پذیرا شد و در دل و جان خود جای داد.

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

وز مقام و راه پرسیدن گرفت

مقام محل اقامت است،شروع کرد به بوسیدن دست و پیشانی او و از محل اقامت و مسیری که آمده بود سوال کرد.

پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر

گفت گنجی یافتم آخر بصبر

صبر اینجا اصل مطلب است،پادشاه پرسان پرسان طبیب الهی را به اصل مطلب کشاند و گفت: با صبر و شکیبائی به گنج بزرگی دست یافتم.

گفت ای نور حق و دفع حرج

معنی‌الصبر مفتاح الفرج

پادشاه به طبیب گفت: ای کسی که هدیه خدا هستی و از طرف خداوند و برای رفع دلتنگی آمده ای! خرج به معنای تنگی،دلتنگی،فشار روحی،تو معنی این حدیث هستی که شکیبائی کلید گشایش کارهاست،این مصرع دوم حدیث نبوی است.

ای لقای تو جواب هر سئوال

مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

ای کسی که دیدار تو جواب هر سوالی است و تو بدون هر دردسری مشکل سالکان راه حق را حل می کنی

ترجمانی هرچه ما را در دلست

دستگیری هر که پایش در گلست

پای در گل بودن،کنایه از عاجز و درمانده بودن هست،تو از راز درون ما با خبری و بر دلهای ما اشراف و آگاهی داری و هر سالکی را که درمانده و عاجز باشد به منزل می رسانی

مرحبا یا مجتبی یا مرتضی

ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

ای مجتبی! و ای مرتضی! خوش آمدی،اگر دور شوی و بروی باید گفت که برای ما قضای بد آمده و فضا تنگ است.

انت مولی‌القوم من لا یشتهی

قد ردی کلا لئن لم ینته

تو سرور همه ما هستی،کسی که مشتاق تو نیست بی گمان فنا شده است،مگر آنکه خود را از آن خطا باز دارد.

بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

دست او بگرفت و برد اندر حرم

وقتی که مجلس مهمانی پادشاه و طبیب الهی تمام شد پادشاه دست طبیب را گرفت و به حرمسرا برد.

قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

ابتدا داستان کنیزک و بیماری او را بیان کرد سپس او را پیش کنیزک برد.

رنگ روی و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش هم اسبابش شنید

قاروره شیشه ای است که برای آزمایش ادرار و خون استفاده میشود،طبیب رنگ چهره کنیزک را دید،نبضش را گرفت و شیشه ادرارش را دید و علامات بیماری او را نیز شنید.

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

گفت هر دارویی که طبیبان داده اند نه تنها وی را خوب نکرده اند بلکه او را بیمارتر هم کرده اند.

بی‌خبر بودند از حال درون

استعیذ الله مما یفترون

باز این بیت هم اشاره دارد به آیه ای که آنگاه که از زبان همدیگر آنرا فرا می گرفتید و دهان به دهان چیزی را که به آن علم نداشتید می گفتید و آنرا آسان و ساده می پنداشتید حال آنکه نزد خداوند سترگ است.

دید رنج و کشف شد بروی نهفت

لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

طبیب به رنج و بیماری کنیزک پی برد ولی چیزی به سلطان نگفت.

رنجش از صفرا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

در قدیم معتقد بودند که وقتی تعادل سودا،صفرا،خون و بلغم به هم بریزد انسان مریض می شود،حالا پزشک میگه،طبیب الهی میگه که بیماری کنیزک از به هم ریختن سودا و صفرا نبوده بلکه علت دیگری دارد،مصرع دوم ضرب المثل بوده بعنوان ضرب المثل به کار میرود که هر چیزی نشانه خاص خود را دارد و باید آن نشانه را دید و شنید.

دید از زاریش کو زار دلست

تن خوشست و او گرفتار دلست

طبیب متوجه شد که دل او رنجور است ،تنش سالم است و دلش بیمار و اسیر

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

از زار و رنج و بردن دل میتوان پی برد که شخص عاشق است و هیچ بیماری ای مثل بیماری دل نیست

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

اسطرلاب وسیله ای است که ارتفاع ستارگان را با آن می سنجند،علت به معنای بیماری،بیماری های عشق با بیماری های دیگر متفاوت است عشق وسیله ای است برای شناختن و کشف اسرار الهی

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

عاقبت ما را بدان سر رهبرست

زین سرو یعنی عشق مجازی،زان سرو یعنی عشق حقیقی،عشق چه مجازی باشد و چه حقیقی،انسان را از خود و خود پرستی دور می کند و گامی است برای شناخت

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

هرچه تعریف و شرح و بیانی برای عشق بکنم وقتی به خود واژه عشق می رسم خجل و شرمنده می شوم زیرا عشق را نمیتوان شرح کرد.

گرچه تفسیر زبان روشنگرست

لیک عشق بی‌زبان روشنترست

اگرچه با تفسیر زبان همه چیز روشن می گردد اما عشق بدون شرح و تفسیر روشن تر می باشد.

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

بر خود شکافتن یعنی بیخود و بدون دلیل شکافته شد،سر قلم را کمی شکاف می دهند تا بتواند جوهر را روی کاغذ پخش کند و نوشته بشود اما وقتی این شکاف از حدی بیشتر گردد دیگه نمیشود کاری کرد. قلم همچنان که در حال نوشتن بود وقتی به واژه عشق رسید خود به خود شکست و یارای نوشتن نداشت

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

حتی عقل از شرح و بیان عشق عاجز ماند،اینجا هم باز خر در گل خفتن کنایه از عاجزی است،خب! مصرع دوم تنها خود عشق است که میتواند عشق را شرح دهد.

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

استدلال فایده ای ندارد،اگر بخواهی بدانی عشق چیست؟ باید خودت عاشق باشی،همانگونه که آفتاب و نور،دلیلی است بر وجود خورشید،عشق هم دلیلی است بر وجود عشق،باز این بیت اشاره دارد به آیه ای از قرآن کریم که معنایش این است: خداوند گواهی میدهد که خدایی جز او نیست و یا در دعای صباح آمده است،ای خدایی که با ذات خود،ذات خویش را روشن ساخته ای،سپس میگه: هر چیزی باید خودش،خودش را ثابت کند و اگر می خواهی عشق را بدانی باید خودت هم عاشق باشی،عشق،عشق را ثابت میکند،استدلال فایده ای ندارد. 

از وی ار سایه نشانی می‌دهد

شمس هر دم نور جانی می‌دهد

سایه در اینجا به معنی تعبیرات لفظی و استدلال است،برای شناخت خدا باید خدا را ببینی،استدلال ها و تعبیرات لفظی مانند سایه هستند،هر چند که حاکی از وجود آفتاب می باشند اما آفتاب نیستند،عشق حقیقی نور درون وجود انسان است.

سایه خواب آرد ترا همچون سمر

چون برآید شمس انشق القمر

سمر به معنای افسانه است،شق القمر شکافته شدن ماه،باز آیه ای داریم که قیامت نزدیک است و ماه دو پاره می شود،سایه مثل افسانه خواب آور است اما خواب تا زمانی است که خورشید طلوع نکرده باشد،وقتی خورشید طلوع کند ماه هم از بین می رود.

خود غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقیست کاو را اَمس نیست

امس به معنی دیروز،اینجا شمس را مولانا شمس تبریزی هم می گویند،هر جا که به واژه شمس برسه ربطش میده به شمس تبریزی،که مرشد و مرادش بوده است،هیچ کسی در دنیا مثل شمس تبریزی نیست،او در دل و جان من باقی استو خورشیدی نیست که دیروز و امروز و طلوع و غروب داشته باشد.

شمس در خارج اگر چه هست فرد

می‌توان هم مثل او تصویر کرد

خورشید اگرچه یکی است اما میتوان مثل او را در عالم خارج تصور کرد.

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

اثیر کره آتش است،عناصر چهارگانه: باد،خاک،آب و آتش،شمس جان که از کره آتش خارج شده بگونه ای است که نمیتوان نظیر آنرا در ذهن و در خارج از ذهن تصور کرد یعنی این آفتاب حقیقت را نه صورت ذهنی میشود از آن ساخت و نه صورت در عالم خارج

در تصور ذات او را گنج کو

تا در آید در تصور مثل او

باز هم مثل بیت قبلی،میگه ذات او،ذات شمس حقیقت در ذهن و در تصور نمی گنجد و نمیتوان آنرا ادراک کرد.

 

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید

سر در کشیدن به معنای غروب کردن،حالا که سخن از شمس تبریزی است،خورشید در آسمان شرمنده شده و خود را پنهان کرده است.

واجب آید چونک آمد نام او

شرح کردن رمزی از انعام او

حالا که نام شمس الدین آمده است،باید اشاره ای کنم به تربیت و تاثیری که بر من داشته

این نفس جان دامنم بر تافتست

بوی پیراهان یوسف یافتست

این لحظه جان،دامنم را کنار زده و در حال بیرون آمدن است زیرا بوی شمس را شنیده است همانطور که حضرت یعقوب با بوی پیراهن حضرت یوسف بینا گشت،جان من هم با شنیدن نام شمس تبریزی شاد می گردد.

کز برای حق صحبت سالها

بازگو حالی از آن خوش حالها

برای حق همنشینی سال هایی که با او داشته ای ،لحظه ای از آن حال خوش را برایم بیان کن،مولوی میگه که جان به من متوسل شده میگه این کارها را بکن و از شمس تبریزی بگو

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

از شمس بگو تا همه جا شاد گردد و نیروی تعقل و روح و دیده را صد چندان کند

لا تکلّفنی فانی فی الفنا

کلت افهامی فلا احصی ثنا

بر من تکلیف مکن که چه بکنم یا چه نکنم! من در فنا هستم و در برابر عشق شمس تبریزی دریافت های من از کار افتاده و نمی توانم او را ستایش کنم.

کل شیء قاله غیرالمفیق

ان تکلف او تصلف لا یلیق

هر سخنی که آنرا ناهشیاری بگوید،چه از روی تکلّف باشد و چه از روی چاپلوسی،شایسته شمس تبریزی نیست

من چه گویم یک رگم هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

اکنون من از خود بیخود گشته ام و آگاهی ندارم و نمیتوانم یاری را که نظیری ندارد وصف کنم.

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

ماجرای جدایی از شمس تبریزی و ناراحتی ها را بگذار برای زمانی دیگر

قال اطعمنی فانی جائع

واعتجل فالوقت سیف قاطع

باز جان به مولوی داره میگه که،به من غذا بده،زیرا گرسنه ام شتاب کن،زیرا زمان شمشیری برنده است.

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

ای رفیق! صوفی فرزند حال و لحظه های زود گذر است و در طریقت آنها درست نیست که بگویی این کار را به فردا وا میگذارم.

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

تو مگر خودت صوفی نیستی؟ باید بدانی که وعده دادن چیزی را که هست به نیست مبدل می سازد.

گفتمش پوشیده خوشتر سر یار

خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار

حرف شین،در گفتمش ضمیر متممی است،به او گفتم اسرار یار اگر پوشیده باشد بهتر است زیرا فقط به مرد راه حق میتوان گفت و باید رازدار بود و تو خودت باید ضمن حکایت ها به آن پی ببری

 

 خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

بهتر است که اسرار دلبران را در لابلای حدیث دیگران دریافت و در آنجا گفته شود.

گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول

بازگو دفعم مده ای بوالفضول

باز اینها را جان داره میگه: گفت آن راز را بدون مکر و حیله،غلول هم به معنی مکر و حیله است،هم بدون کم و کاست و بدون مکر و حیله برایم بازگو،مرا سرگردان مکن،جوابم را بده

پرده بردار و برهنه گو که من

می‌نخسپم با صنم با پیرهن

حجاب ها را کنار بزن و همه چیز را برای من واضح بیان کن،زیرا من در وصال حقمادیات را کنار گذاشته ام

گفتم ار عریان شود او در عیان

نه تو مانی نه کنارت نه میان

کنار به معنی آغوش،میان هم به معنی کمر،گفتم اگر حقیقت را بی پرده با تو در میان بگذارم از وجود تو اثری نمی ماند که بخواهی معشوق را در آغوش بگیری و دست در کمر او اندازی،یعنی محو شدن در خداوند،تو نمیتوانی در معشوق محو بشوی

آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه

بر نتابد کوه را یک برگ کاه

تو باید آرزو بخواهی ،آرزو داشته باشی،اما به اندازه خودت،مصرع دوم باز ضرب المثل هست،یک کاه نمیتواند کوه را تحمل کند.

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید جمله سوخت

خورشید که دنیا را روشن می سازد اگر شخص خیسی به جلوی آن بیاید می سوزد،اینجا تجلّی آفتاب حقیقت است،اگر آفتاب حقیقت بر کسی تجلی کند که اهل درد نباشد،او را می سوزاند.

فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی

بیش ازین از شمس تبریزی مگوی

تو دنبال آشوب و فتنه نباش! و بیشتر از این از شمس تبریزی سخن نگو

این ندارد آخر از آغاز گوی

رو تمام این حکایت بازگوی

این داستان تمام نمیشود،دوباره از اول تمام حکایت را بازگو کن!

خب! برای امروز کافیه! ان شاء الله که خسته نشده باشید و تونسته باشید استفاده کرده باشید و من هم تونسته باشم چیزی بگم که ارزش شما را داشته باشد...

خدا نگهدار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی